آدرینای باهوش...
سلام به آدرینا وهمه دوستان وبلاگی
8 بهمن ماه جشن فردخت جون بود حدودا 12 روز مونده بود که هفت ماهت تمام شه اون روزا بیشتر غریبی میکردی وبغل بقیه نمیرفتی بیشتر بغل مامان وبابا وفرشته جون ومخصوصا مامان احترام میرفتی. همه دور هم جمع بودیم آیاتای جون هم اومده بود هرکس آیاتای جونو بغل میکرد تو هم دست وپا میزدی وهیجان نشون میدادی که بری بغل همون نفر. برات فرقی نمیکرد بغل کی باشه فقط می خواستی هرکس آیاتایو بغل میکرد تو هم بغلش باشی. نمیدونی چه دست وپایی میزدی وسروصداهای خاص خودتو میکردی. البته این هیجان بستگی به فرد مورد نظر هم داشت اگه پای مامانت ویا مامان احترام وبابا در میون بود که دیگه هیجانت دیدن داشت واین شده بود یه تفریح واسه همه آیاتایو بغل میکردن وصدات میزدن توهم با دیدن صحنه ...
وقسمت جالبتر
عزیزم چند روزبعد که رفتم شیراز ماجرارو واسه بقیه تعریف کردم کلی ذوق کردن وخوششون اومده بود فرناز جون گفت چقدر جالب حس حسادت وحسودی کردن در کودک نشونه هوش بالا وشناخت وتمیز دادن احساساته اونم ماشاله هفت ماهگی. مشخصه آدرینای ما خیلی باهوشه وحتی به شوخی گفت مشخصه عقلش به مامانش مریم نرفته. گفتم آره بابا نمیدونی چه نگاه دقیقی داره. احساس میکنی به اطراف دقیق نگاه میکنه واز هر چیزی راحت رد نمیشه.